غـــــزلغـــــزل، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره
سحــــرسحــــر، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

بهونه های قشنگ ما برای زندگی

سیزده بدر خونگی

امسال سیزده بدر به علّت هـــــوای خیلی سرد همه موندیم توی خونه اما یک روز چهار نفره ی قشنگ و شاد داشتیم صبحانه، بازی بازی بازی ... ناهار خواب ... و ساعت شش غروب به خونه ی عزیز و آقاجون رفتیم تا آش رشته ی عصر سیزده رو باهم باشیم. اتّفاقا متین کوچولو هم بود و کلّی بازی خونگی با عموجون محمد و زن عموحمیده و متین داشتید مثلا بادکنک بازی، خاله بازی و ... هرچی من حوصله ی بازیم کمه، خوشبختانه زن عموجون حمیده همیشه باحوصله و خلّاقانه با شما بچّه ها بازی میکنه ...
19 فروردين 1395

اوّلین مهمان نوروزی و ...

اوّلین مهمون نوروزی ما فاطمه جون بود و بعد دایی جون مهدی و باباجی و عزیز و بعضی از مهمانان نوروزی هم عکساشونو  گذاشتم     سحر و نرجس و محمدصادق( مهمانان نوروزی ما) عموها و زن عمو ها و متین کوچولو ( مهمانان نوروزی) ***      ***        ***        ***        ***         *** سحــــر جون و پدربزرگ ها توی عکس های زیر و غزل جون هم طبق معمول علاقه به عکس گرفتن نداره ...
12 فروردين 1395

عید دیدنی خونه ی عموعلی

سحـــر عزیزم امسال اوّلین نوروز چهار نفره ی ما بود موقع عیددنی خونه ی عموعلی، به شما دوتا خیلی خوش گذشت و این هم عکس هایی که موفّق شدم برات بگیرم تا به یادگار داشته باشی: هفت سین خونه ی عموجون علی آخر شب وقتی لباستو عوض کردم و لباس خواب تنت کردم وقتی توی اتاق میخندیدی و با خرگوش زن عموسمیرا بازی میکردی این هم غزل نازنینم که شال زن عمو سمیرارو پوشیده و کارهای زن عموجون رو تقلید میکنه ...
12 فروردين 1395

تولد متین جون

غزل و سحر عزیزم دیشب جشن تولّد یک سالگی متین جون، خونه ی عمومحمد دعوت بودیم. از غروب دایی عبّاس و زن دایی نجمه اومدن خونمون برای عیددیدنی و برای آماده کردن شما دوتا وروجک، زن دایی جون خیلی کمکم کرد. ما اوّلین مهمونای جشن تولّد بودیم. به محض اینکه به خونه ی عمو محمد رسیدیم، غزل تقاضای چادر و شال کرد، بابایی دوباره برگشت خونه و چادر و شال غزلو براش آورد. آغاز مهمونی، عمو علی و زن عمو سمیرا همه ی مارو با شاخه گل قشنگ خوش حال کرد، آخه شب تولّد متین جون توأم با تولّد حضرت فاطمه(س) و روز مادر بود: سحر و متین جون هم با صدای آهسته ، برای خودشون بازی میکردن و سرگرم بودن و غزل جون هم تمایلی به عکس گرفتن نداشت. قبل از ...
12 فروردين 1395

روز مـــــادر

غـــــزل عزیزم و سحــــر نازنینم امشب تولّد حضرت فاطمه(س) و روز مادره. ظهر وقتی بابایی از سر کار به خونه میومد یه دسته گل و هدیه گرفته بود. تبریک و نشاط و قدرشناسی سه نفره ی شما ( بابایی و غزل و سحر) برام خیلی ارزشمند بود. با تمام وجود دوستتــون دارم   امشب برای تبریک روز مادر و روز زن با حضوری یا تلفنی، خیلیا صحبت کردیم و تبریک گفتیم از جمله: ننه دایی، دوتا عزیزها، خاله منیژه، خاله مرضیه و ... امشب احساسات زیادی توأم با خوش حالی و نشاط داشتم از دیدن ازدحام مغازه های گل فروشی واقعا هیجان زده شدم. امّا یه حسّی رو بیشتر از همه داشتم، حسّ غم بانوانی که در آرزوی مادر شدن هستن امّا هنوز ... وقتی کسی مادر...
11 فروردين 1395

آغاز سال 1395

سحـــــــر عزیزم امسال اوّلین سال نوی چهار نفره رو با حضور تو آغاز کردیم. ساعت تحویل سال تقریبا 8 صبح بود. بابایی به رسم هر ساله به امامزاده رفت و من و تو و آبجی غزل خواب بودیم. ساعت نه صبح بابایی از امامزاده اومد با سینی از سبزه و قرآن و برنج همه رو بیدار کرد و سال نوی چهار نفره آغاز شد. لباس نوهاتونو پوشیدین و به دیدن پدربزرگ ها و مادربزرگ ها رفتیم و اوقات خوشی رو سپری کردیم امسال برای هر کدوم از شما خواهرای گل سه نوع پیراهن و سارافون تهیّه کرده بودم (قهوه ای + سفید + قرمز) ما خوش حال هستیم که امسال تورو در جمع خودمون داریم. ...
7 فروردين 1395
1